پایگاه اطلاع رسانی خانه خشتی رفسنجان

حکایتی از قصاوت صدام از زبان سرباز عراقی

به گزارش ” خانه خشتی” : از یکی از سربازان عراقی روایت شده که می‏گوید در خلال جنگ ایران و عراق، وقتی شهر [خرمشهر] به اشغال عراق درآمد، مردم شهر همه خانه ‏ها را رها کرده و از شهر رفته بودند؛ ما در مرزهای شهر نگهبانی می‏دادیم. یکی از شب‏ها در حالی که مشغول نگهبانی بودیم، یک سیاهی کوچک دیدیم که حرکت می‏کرد. از فرماندهی دستور رسید که هرکس خبری از سیاهی بیاورد به او دو روز مرخصی داده می‏شود؛ و اگر سیاهی ایرانی بود، او را بکشید. آن سرباز می‏گوید من داوطلب شدم که بروم و از سیاهی خبر بیاورم. آهسته آهسته به سیاهی نزدیک شدم در حالی که بسیار می‏ترسیدم؛ ناگهان دیدم آن سیاهی یک بچه کوچک است که در حدود دو سال دارد؛ در کنار آن بچه، جنازه مادر او افتاده بود در حالی که مدتی از کشته شدنش گذشته بود. اما آن بچه همچنان از سینه مادرش شیر می‏خورد و عجیب این بود که از سینه مادر همچنان شیر می‏آمد. بازگشتم و خبر آنچه که دیده بودم را به فرمانده رساندم. فرمانده دستور داد او را هم به همراه مادرش بکشید. پس آن طفل را نیز کشتند…

پس چه فرقی است بین اینها و لشکر یزید بن معاویه لعنهالله‏ علیه؟…

این ماجرا را نوشتم، در حالی که بر این همه مظلومیت گریه می‏کنم//جاسم نعیم جاسم//

خروج از نسخه موبایل