پایگاه اطلاع رسانی خانه خشتی رفسنجان

حواسی که پرت شد!

  داشت باهام حرف می زد که حواسم پرت شد.

فکر کردم الان برمی گرده اما برنگشت . . . دلواپس شدم تصمیم گرفتم دنبالش بگردم  اما پیدایش نکردم . ناگهان او را در کمد لباسی ام در زیر قشنگ ترین لباسم  که برای عروسی دایی رضا خریده  بودم  و تصمیم داشتم درتولدم بپوشم دیدم. 

همان لحظه گفتم نمی خواهی سر جایت برگردی؟ جوابی نداد و سریع فرار کرد . دیگر پیدایش نکردم . فکر کردم برمی گردد  اما برنگشت .

یک روز ، دو روز، سه روز، چهار روز، … به مادرم گفتم شما حواس منو ندیدید؟ نمی دونم کجا پرت شده . مادرم گفت  نه ندیدم یه کم بگرد تا پیدایش کنی. همه جا گشتم اما دوباره پیدایش نکردم.

دوباره او را در زیر همان لباسم که بر اول دیده بودم دیدمش. گفتم کی برمی گردی؟ گفت: هر وقت که عروسی دایی ات باشد  و لباست را بپوشی  سر جایم برمی گردم. بعد فهمیدم فقط به خاطر عروسی دایی ام حواسم پرت شده است!!!

خروج از نسخه موبایل