پایگاه اطلاع رسانی خانه خشتی رفسنجان

 یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؛ حال که پدر رفته چرا، حال که مادر کمرش در غم تو خم گشته چرا، حال که رخ خواهر در رنج تو شکسته شده چرا، حاله که برادر در دوری تو پیر شده چرا. آمدی جانم به قربانت ولی خوب شد؛ آمدی و مادر دگر چشم به راه نیست، خواهر دگر بی پناه نیست،  برادر دگر تنها نیست، اما آه از دل پر خون پدر که دیگر نیست …

آن روز که داشتی میرفتی مادر برایت آرزو ها داشت که یک روز بهاری می آیی، تورا در آغوش میگیرد و بوسه بر پیشانی ات میزند؛ اما بهار که نیامدی هیچ، رفتی و پس از ۳۴ سال در یک روز سرد پاییزی آمدی. چه کسی از دل مادر مهدی خبر داشت آن لحظه که قد و بالای رعنای پسر را بویید و بوسید و حالا در دستان نحیف مادر که فقط تکه پارچه ای در آن است و  بوی یوسف گم گشته اش را میدهد.

نوبهاران تو زود به پاییز  رسید

در انتظار تو جان ها به لب ها رسید

روز و شب با تو به صحبت نشستم

صحبت دل من نیمه شب به گوشت رسید؟

رقیه غیاثی

انتهای پیام/

خروج از نسخه موبایل